نازنین جونمنازنین جونم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

نازنین جونم

عزیزم دخترم

عزيزم، دخترم! صحرا هياهو است، چمن زير پر و بال پرستوست، تبسم بر رخ مردم كند گل، تماشا كن تبسم هاي او را، تبسم كن كه خود را گم كند گل...   عزيزم، دخترم! دست طبيعت، اگر از ابرها گوهر ببارد، وگر از هر گلش جوشد بهاري، بهاري از تو زيباتر نيارد....   عزيزم، دخترم! چون خنده ي صبح، اميدي مي دمد در خنده ي تو، به چشم خويشتن مي بينم از دور، بهار دلكش آينده ي تو...     ...
30 دی 1394

بدون عنوان

دخترکم ...... این روزا با  دیدن تارهای موی سفید.....که لا به لای موهایم جا خوش کرده گذشت  برفهای  زمستانی را حس میکنم ..... تا شما عزیزم به بهاربنشینی .... زمانی که بر رخسار و موهای من و پدرت گذشت برفهای زمستانی را حس کردی  چطور به بهار نشستن را از یاد نبر ...
5 دی 1394

دعای مادرانه

جایی خوانده ام بهترین جاهایی که در دنیا میتوان حضور داشت : در قلب کسی در فکر کسی و در دعای کسی است دخترم شما قلبم را از آن خود کرده ای ..... با اینکه تمام ساعات روز را با شما میگذرانم .... در هنگام خواب با فکر به شما خوابم میرود و با فکر به شما بیدار میشوم ....... دعای مادرانه و خیرم همیشه بدرقه مسیر طولانی زندگانیت .... عروسکم   ...
5 دی 1394

اجازه هست؟

اجازه هست که عشقتو،توکوچه هادادبزنم؟ روپشت بوم خونه هااسمتوفریادبزنم؟ اجازه هست که هرنفس ترانه بارونت کنم؟ ماه وستاره روبازم فدای چشمونت کنم؟  اجازه هست که خنده هات قلبموازجابکنه؟ بهت بگم عاشقتم،دوست دارم یه عالمه اجازه هست نگاهتو،توخاطرم قاب بکنم؟ چشمی که بدخواهمونه،به خاطرت خواب بکنم؟ اجازه فریادبزنم:توقلبمی تابه ابد؟ بدون اگه رسوابشم به خاطرت خوبه،نه بد! اجازه هست دریاباشم،کویرروپیمونه کنم؟ توصدف دلم بشی،من تودلت خونه کنم؟ اجازه هست....؟؟ ...
4 دی 1394